چند شبه که خواب میبینم -یا فکر میکنم که خواب دیدم- که مامان شدم؛ یا یه بچهای تو بغلمه، یا به هرحال دارم قربونصدقهی یه بچهای میرم.
اینقدر توی این سالها همش نگاه کردم به مامانا و به خودم گفتم من اگه مامان شم این کارا رو نمیکنم با بچهام که دهنش سرویس شه، که دیگه کاملا خودمو یه مامان واقعی میبینم.
بعد این تصوری که از موژانِ مامان دارم رو هی با مامانِ موژان مقایسه میکنم و کلی به خودم مفتخر میشم. از طرفی فکر میکنم خوب تویی که آلردی مامان شدی؛ هیچوقت فکر نکردی که چهجوری باشی بهتره؟ فکر کردن پیشکش ولی چهطوریه که حتی نفهمیدی، یعنی یه لحظه هم به مغزت خطور نکرد که ناز کردن و مغرور بودن و اصلن درد بودن کار یه مامان نیس؟
اینروزا بیشتر از خودت، به دردایی که بهم دادی فکر میکنم. من فقط یه درد بهت دادم موقعی که از شکمت خسته شدهبودم و میخواستم بیام بیرون. تو چی؟
بگذریم. فکر کنم اینجوری شد که من از هر زنی که با قر و قمزه و لباسای خوشگل و موهای مشکرده تو خیابون راه میره بدم اومد، یاده بچههاشون میافتم که باهاشون نیستن و دردهایی که کشیدن و مامانی که از خودشون ساختن...
۱ نظر:
جالب اینجاست که من هم از هرچی مرد خوش پوش و ادکلنزده و اتوکشیدست بدم میاد....چون شبیه همین مردکیه که دیگران اسمشو "پدر" میذارن. همون مردأی که فقط بلدن برا زنها چاپلوسی کنن و بعدش بزنن به چاک! به زندگی دوستام که نگاه میکنم، با یه خانواده معمولی، همیشه بهشون غبطه میخورم، چون اونها میتونن واقعا بخندن، یادگرفتن واقعا شاد باشن...از این مردک که دیگران اسمشو "پدر" میذارن هیچوقت نمیگذرم...همونی که من رو به یک آدم تلخ و ناراحت برای همیشه تبدیل کرده....
ارسال یک نظر