یه وقتایی دست خودت نیس ولی برمیگردی به قبلترها، به وقتایی که چیزهای خیلی کوچیک خیلی میبردت تو فکر و هزارجور تئوری میساختی.
حالا این اتفاق واسه من افتاده دوباره. حالا هم آدمای دوروبرم رو میبینم و نمیفهممشون و میرم تو فکر که نکنه من دارم اشتباه میکنم با زندگیم؟ نکنه منم به جای فیزیک و ریاضی و فلسفه و درس و دانشگاه باید به فکر یاد گرفتن هنرای دستی و آشپزی و کار خونه و اینچیزا باشم. به فکر باشم که پول زیادی خرج نکنم، چیزی نخورم، چیزی نکشم، کفش پاشنه بلند بپوشم و خلاصه زن باشم.
ولی نتیجهگیریم همیشه برعکسه. یعنی این آدمای دوروبر رو میبینم و برخلاف بچهگیها که به خودم میگفتم تو بدون دونستن این هنرا و کار خونه هیچی نمیشی و میشستم زار میزدم به حال زندگیم، بیشتر به خودم مطمئن میشم و میفهمم که راهم خیلی وقته که ازشون جدا شده و نمیخوام مثل اونا باشن.
یهچیزی که به نظرم هرکسی تا یه سنی باید حالیش بشه همینه که چی میخواد و چی نمیخواد، که حرف کی واسش مهمه حرف کی نه. اون وقته که میتونه با خیال راحت تمرکز کنه رو کاراش و یواش یواش راهی رو که انتخاب کرده رو بره و بره و بره تا برسه به اونجایی که میخواد. مطمئنن اونجا یه عالمه آدم مثل خودشو پیدا میکنه که دیگه لازم نیس نادیده گرفته بشن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر