چند روز پیش بود که می خواستم بیام و بنویسم از حسّم. بگم که چه قدر فکر می کنم به کسی نیازی ندارم. از این بگم که چه قدر انگارهمه چیز زندگیم دست خودمه. این که همه چیز به اندازه ی کافی کامله حتی بی حضور کس خاصی.
کس خاصی که بشه باهاش حرف زد. همون کسی رو می گم که همیشه می تونی بشینی و ساعت ها واسش غر بزنی و از عالم و آدم گله کنی و اون در سکوت کامل فقط گوش بده و -شاید- لبخند بزنه و با نگاهش بهت بگه "می دونم. این قدر بگو تا تموم شه..."
ولی درست همون موقعی که می خواستم بیام و بنویسم به خودم گفتم ولش کن. چند بار شده تاحالا که این حس رو داشتی و ثبتش کردی و بعد جز یه دست نوشته و جای خالیِ یه احساس چیزی واست نمونده؟
به خودم گفتم یه نگاه به نوشته هات بنداز. شدن پرازرد پا. رد پاهایی که اگه بری دنبالشون به هیچ جا نمی رسی. رد پاهای نیمه کاره ... آدما و ماجراهایی که ازشون فقط یه خاطره- یه رد پای ناتموم مونده.
به خودم گفتم دیگه به این نیمه کاره ها چیزی اضافه نکن. و نکردم
حالا که نگاه می کنم می بینم چه عقلی کردم... چه حسّ بی ریشه ای بود...
کس خاصی که بشه باهاش حرف زد. همون کسی رو می گم که همیشه می تونی بشینی و ساعت ها واسش غر بزنی و از عالم و آدم گله کنی و اون در سکوت کامل فقط گوش بده و -شاید- لبخند بزنه و با نگاهش بهت بگه "می دونم. این قدر بگو تا تموم شه..."
ولی درست همون موقعی که می خواستم بیام و بنویسم به خودم گفتم ولش کن. چند بار شده تاحالا که این حس رو داشتی و ثبتش کردی و بعد جز یه دست نوشته و جای خالیِ یه احساس چیزی واست نمونده؟
به خودم گفتم یه نگاه به نوشته هات بنداز. شدن پرازرد پا. رد پاهایی که اگه بری دنبالشون به هیچ جا نمی رسی. رد پاهای نیمه کاره ... آدما و ماجراهایی که ازشون فقط یه خاطره- یه رد پای ناتموم مونده.
به خودم گفتم دیگه به این نیمه کاره ها چیزی اضافه نکن. و نکردم
حالا که نگاه می کنم می بینم چه عقلی کردم... چه حسّ بی ریشه ای بود...
۱ نظر:
...
روزی که بهترین شاید دوست از نوع آرامش... یا شاید تنها کسی که توی خلوت احترام داشت..حتی اگه توی اون خلوت فقط خودم بودم!...توی صفحه میل من نوشت..تو همون آدم معمولی بودی که اونجا دیده بودم ....ممم
..ده در صد باقی مونده از شک کامل من به تموم شدن این دنیا رو هم پر کرد...
همون که ثانیه ثانیه..بغض واضحی که داری آدمای توی اتوبوس رو تسخیر می کنه...داره پرم میکنه..
..
...فیلم مستند..چرا کنج آسایشم چیزی را فوت می کنی...
..شایدهمین حجم خالی بی معنی گذر...زندگی باشه ..یا شاید معنای اینکه به بی خبری از مترسکایی که دور و برت ساختی بی اعتنا باشی.
شاید همون لیوان آب جو..کل زندگی بود..
شاید حسای نوستالژیکه بی خودی که وقتی دختر همسایه گلدون آب میده بهش دست داده..
دیدی آدما چطوری سگ دو میزنن ..
بعد کسی ..با یک کلیک پولدار میشه؟
فرق شلوغی و خلوته..
فرق نبوغ و حوصله...
شایدم ..سنگینی فشار ..سلولای مغز منو فلج کرده
..
اما من..گربه ای را دیدم..آب و کف میخورد..
ارسال یک نظر