۱۳۸۹/۵/۱۵

ساعت حدودِ چهارِ صبح بود. یه گروه پنج-شش نفره بودیم که بعد از مهمونی خداحافظی یکی از بچه‌ها، بعد از این‌که میزبان همه‌رو بیرون کرد که می‌خوام بخوابم، تمام الکل‌های خورده نشده رو با چندتا آب پرتقال برداشته‌بودیم و اومده بودیم توی پارک. 
بعد از دو ساعت ودکا و آب پرتقال خوردن و بدو بدو کردن توی پارک و قاه‌قاه‌قاه خندیدن، وقتی پراگ داشت کم‌کم بیدار می‌شد؛ گفت من می‌رم ماشین نگاه کنم و رفت دم خیابون وایساد. یه نگاه به بقیه کردم و دیدم دارن از این‌که چرا فلانی مست کرده‌ بوده به بهمانی گفته ج.ن.د.ه حرف می‌زنن. فکر کردم هیچ‌جوره راه نداره که خودم رو بچسبونم به این بحث. پاکتِ آب پرتقال رو، که حالا واسه خودش یه‌پا کوکتل شده بود؛ رو برداشتم و رفتم پیشش. 
راستش رو گفتم. گفتم تو بحث اونا نمی‌تونم باشم. شروع کرد به گفتن که چه‌قدر همه‌ی رازهای همه رو می‌دونه و چه‌قدر این حرف‌ها واسش جذاب نیست. لم داده بودیم روی میله‌های کنار خیابون و ماشین‌هایی رو که هر چند دقیقه یه بار رد می‌شدن رو نگاه می‌کردیم. بارون نم‌نم میومد و من سعی می‌کردم اعتراضی نکنم که چه سرده، که دارم می‌لرزم کُتت رو بهم بده. 
گفتم از من چه رازی داری؟ یه کم فکر کرد و جواب داد که می‌دونم از من خوشت میومد... سرم رو انداختم پایین... گفت یا هنوزم خوشت میاد. نمی‌دونم. گفتم این راز نیس. گفت آره راس می‌گی. من از تو هیچی نمی‌دونم...
بعد هی حرف زدیم... از خودمون. از این‌که زندگی یه بازی بیشتر نیس... از این‌که چه‌جوری باید بازی کرد که لذت برد...
انگار کل دنیا هیچ ارزشی نداشت... از آدما گفتیم... از حماقتشون..... می‌گفت که چه‌قدر راحت آدما رو گول می‌زنه و به چیزی که می‌خواد می‌رسه همیشه. منم گفتم آره.. توی این دو سال دوستی دیدمت که با آدما چه‌جوری بودی و هستی...

حرف زدیم و زمان گذشت. نمی‌دونم چه‌قدر. دیدم بقیه‌ی بچه‌ها دارن میان. می‌خواستیم بریم. یه‌هویی شد همون آدمِ دلقکی که همیشه توی جمع بود. شروع کرد چرت و پرت گفتن و شلوار پاره‌ی آدام رو مسخره کردن. شد همونی که همه از دست شوخی‌هاش خسته‌ان.
خداحافظی باید می‌کردیم. بغل‌کردیم هم‌رو و تو گوشم گفت مرسی از هم‌صحبتی. مثل یه بچه هول شدم و با تته‌پته گفتم مرسی از تو.
اومدیم سمت خونه. زبونم داشت حرف می‌زد ولی همش داشتم به خودم می‌گفتم چرا انقدر دیر شناختمش؟ چرا حالا که دو هفته دیگه می‌ره و دیگه به جای هرروز و هرشب سالی یه بار قراره ببینمش؟ چرا توی بازی حقیقت جرات؛ وقتی پرسید از صفر تا ده چندتا از من خوشت میاد و من گفتم هشت و نیم، منظورم خوش‌اومدنِ واقعی بود ولی هشت گفتنِ اون به قول خودش به هوای این بود که دوست خوبیَم و دو ساله که می‌شناستم و آدم خوبی هستم؟ 
دوازده ساعت گذشته و من هنوز توی فکرم.. که چرا این‌همه تناقض؟ چرا این‌همه یه دوست‌داشتنِ ساده یه شبه پیچیده می‌شه؟
چرا این‌همه دیر اصلن؟ این دوسال چی‌کار می‌کردیم؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: