۱۳۸۵/۵/۱۴

تنهايي

نميدونم چه کار بدي با اين دنيا کرده ام که حالا داره اينجوري جوابمو مي ده
ولي هر چي که هست از يه چيز مطمئنم و اون اينه که لياقت من بالاتر از اينهاست
خسته شدم از خودم از من بودنم خسته شدم
از سادگيم از ديوونگيهام
از اين چه کنم چه کنم گفتنا و نميدونم شنيدن ها خسته شدم
مي خوام تنهاي تنها باشم چون تنهايي رو به بودن با اين آدما
اين آدمايي که زخم مي زنن و درمان کردن رو نمي دونن
ترجيح مي دم

احساس يه تک درخت مرده رو توي يه دشت بزرگ دارم
که با هزار تا اميد و آرزو تک و تنها قد کشيده و حالا از چيزي که هيچ وقت فکرشو نمي کرد مرده:
تنهايي

هیچ نظری موجود نیست: