باید خوشحال باشم دیگه هوم؟ همهچی خوب پیش رفت دیگه هوم؟
بودم. امروز بیحد و مرز خوشحال بودم.
تا اینکه خودمو توی یه جمعِ کوچولوی آشنا، غریبه دیدم. تا اینکه دیدم مهم نیستم دیگه. نگاهها؛ (اگه البته کسی کاملا تصادفی نگاهش با نگاهم تلاقی میکرد) غریبه بودن. درست مثل بچهگیها...
اومدم خونه و تنها یهجا نشستهام و اون جمع کوچولوی آشنای قدیمی هم با هم میگن و میخندن. ولی من نمیشنوم. شاید دارن میگن چه دختر بی عاطفهای شده، یا چهقدر خودشو میگیره. میدونی؟ از همین حرفایی که آدمبزرگها وقتی از کارای ما سر در نمییارن به هم میگن.
حرفات مثل پتک هنوز تو مغزم میزنه... یادم نمیره. نمیتونه بره خب.
هیچوقت جواب اونهمه گلایههاتو ندادم. تو خودم نمیبینم که جواب این چیزا رو بدم. تو بگو چیزی ندارم بگم. تو بگو همهی حرفات به جا بوده و حق داشتی. هر چی میخوای بگی بگو، من بازم سر تکون میدم...
مهرداد میگه خودتو درگیر نکن، آدما رو همونجور که هستن قبول کن. راس میگه.
یادته؟ یادته سر یه جمله حرف من، که بازم مثل همیشه اون چیزی رو شنیده بودی که میخواستی، نه اونی که من گفته بودم؟ یادته قضاوتهایی که کردی راجع به من؟ یادته من هیچی نگفتم؟ یادت میاد که فکر کردی عجب حرفی زدی و من الان یه شناخت دیگه از خودم دارم؟ اشکامو یادته؟؟؟؟؟؟
دارم فکر میکنم چه آدمیم من! همیشه فقط توی ذهنم میبینم که میشینم و با کسی که ازم یه برداشت غلط کرده حرف میزنم و توی واقعیت که میشه، همش دارم فرار میکنم. تو ذهنم همیشه طرف قانع میشه و همهچی با یه هپی اندینگِ خوشحال تموم میشه. ولی شاید دلیلِ اینکه فرار میکنم این باشه میدونم هیچوقت قانع نمیشی...
مامانم هم به حرفای من گوش نداد هیچوقت....
پ.ن. خوش اومدی :)
بودم. امروز بیحد و مرز خوشحال بودم.
تا اینکه خودمو توی یه جمعِ کوچولوی آشنا، غریبه دیدم. تا اینکه دیدم مهم نیستم دیگه. نگاهها؛ (اگه البته کسی کاملا تصادفی نگاهش با نگاهم تلاقی میکرد) غریبه بودن. درست مثل بچهگیها...
اومدم خونه و تنها یهجا نشستهام و اون جمع کوچولوی آشنای قدیمی هم با هم میگن و میخندن. ولی من نمیشنوم. شاید دارن میگن چه دختر بی عاطفهای شده، یا چهقدر خودشو میگیره. میدونی؟ از همین حرفایی که آدمبزرگها وقتی از کارای ما سر در نمییارن به هم میگن.
حرفات مثل پتک هنوز تو مغزم میزنه... یادم نمیره. نمیتونه بره خب.
هیچوقت جواب اونهمه گلایههاتو ندادم. تو خودم نمیبینم که جواب این چیزا رو بدم. تو بگو چیزی ندارم بگم. تو بگو همهی حرفات به جا بوده و حق داشتی. هر چی میخوای بگی بگو، من بازم سر تکون میدم...
مهرداد میگه خودتو درگیر نکن، آدما رو همونجور که هستن قبول کن. راس میگه.
یادته؟ یادته سر یه جمله حرف من، که بازم مثل همیشه اون چیزی رو شنیده بودی که میخواستی، نه اونی که من گفته بودم؟ یادته قضاوتهایی که کردی راجع به من؟ یادته من هیچی نگفتم؟ یادت میاد که فکر کردی عجب حرفی زدی و من الان یه شناخت دیگه از خودم دارم؟ اشکامو یادته؟؟؟؟؟؟
دارم فکر میکنم چه آدمیم من! همیشه فقط توی ذهنم میبینم که میشینم و با کسی که ازم یه برداشت غلط کرده حرف میزنم و توی واقعیت که میشه، همش دارم فرار میکنم. تو ذهنم همیشه طرف قانع میشه و همهچی با یه هپی اندینگِ خوشحال تموم میشه. ولی شاید دلیلِ اینکه فرار میکنم این باشه میدونم هیچوقت قانع نمیشی...
مامانم هم به حرفای من گوش نداد هیچوقت....
پ.ن. خوش اومدی :)
۱ نظر:
روح طبیعت
همانطور که کلمات بالا بی ربط به موضوع پست شماست...
غم و درد ما هم بی ربط است...
اینجا ...هم صحبتی پیدا نمی شود...
همه شادی ها را تقسیم می کنند....
تمام عمر خندیده ام...
غم هام سر به فزونی داشت...
کاش کسی مرا می فهمید....
ارسال یک نظر