آدما همیشه دارن غافلگیرت میکنن. مهم نیست چند وقت میشناسیشون، همیشه یه اتفاقی میافته که به خودت میگی انگار تمام این سالها یک نفر دیگه رو شناختی... انگار باید از اول شروع کنی.
این هست. از یه طرف آدمای دیگهای هستن که انگار هرچقدر ازشون دور و بیخبر مونده باشی، وقتی برمیگردی میبینی هنوز همونی هستن که تو میشناختی؛ که تو دوست داشتی. انگار هیچوقت بینتون فاصله نمیافته. مثل کف دستت میشناسیشون و باز دوستشون داری.
این دستهی دوم انگار خیلی به دلم میشینه.
پیچیدگیِ شخصیتی چیز بدی نیست ولی تا جایی که جا داشته باشه واسه کشفکردن... کشفشدن. باید یه جایی برسه که یه آدم دیگه بتونه بگه من تمام پیچ و خمها و پستی بلندیهای تورو میشناسم و دوستتدارم. آدم باید فرصت دوستداشتهشدن رو به خودش بده.
دیدم کسایی رو که از بس تمرکز کردن روی سطحی نبودن؛ که شناختنشون و دوست داشتنشون نزدیک به غیرممکن شده. اینجوری بودن خوب نیست... آدما از یهجایی به بعد... از یه غافلگیری به بعد... دیگه از اول شروع نمیکنن... دیگه خودشون رو خسته نمیکنن. اون موقع فقط یه آدم تنها میمونه با یه پرسونالیتی کشفنشدنی... غیر ممکن برای دوستداشتن.
۱ نظر:
Mishe begi che barkhordi ba afradi ke migi tu omgh zendegi kardan,dashti ya bahat dashtan?mikham didgaharo besanjam
ارسال یک نظر