۱۳۹۱/۲/۱۷

من یه بابا دارم. جامعه‌شناس و خبرنگار و مترجم. همه قبولش دارن. همیشه هروقت حرف از از خود گذشتگی می‌شه بابامو مثال می‌زنن که همه زندگیش رو برای من که تنها دخترشم گذاشت. راست می‌گن خیلی سختش بود. همیشه از کتاب خونی و همه‌چی‌دونستنش همه‌جا حرفه. گفتم که؛ همه قبولش دارن.
من یه مامان دارم. دلّالی می‌کنه. پول داره، زیاد. یه دختر دیگه هم داره. تو ناز و نعمت بزرگش کرده. همه‌جا از مهمون‌داری و زرنگ‌بازی و دست‌پختش حرفه. یه عالمه آدم ریز و درشت دوروبرشن، از آدمای "روشنفکر"ی که همه می‌شناسنشون بگیر تا وزیر و وکیل و بقیه آدمای کله گنده.
بابام می‌گه تو آزادی؛ تو همیشه هرکاری کردی خودت خواستی و کردی، همیشه هرچی خواستی فراهم بوده. مامانم با حسرت نگام می‌کنه. می‌گه نمی‌دونی با زندگیت چیکار می‌کنی. توام لنگه بابات. 
با بابام که می‌رم سفر، وقتمون صرف حرف‌زدن راجع به قهوه و سیاست می‌شه. یا صرف بودن با آدمایی که باهاشون خاطره داریم. با مامانم که باشیم، جامون توی گرون‌ترین هتل شهره. کارمون لم دادن روی ساحل و هیچ‌کاری نکردن. 
بابای من هیچوقت ماشین نداشته. می‌گه می‌خوایم چی‌کار؟‌ مامانم هیچ‌وقت بی‌ماشین نبوده، می‌گه نمی‌تونم مثل بابات زندگی کنم. 
مامانم می‌خواست من دکتر بشم، حالا باعث سرخوردگیشم و می‌خواد سهم ارث منو قبل مردنش بده که به قول خودش یه کاری برام کرده باشه. بابام می‌خواست من از ریاضی و فیزیکی که همیشه خوندم استفاده کنم. می‌گه امنیت شغلی عزیزم امنیت شغلی. حالا فکر می‌کنه ضرر کردم، همه‌جوره، با ول کردن ریاضی و فیزیک و رفتن سراغ فلسفه.
مامانم می‌گه حالا این که تو می‌خونی چی هس؟ چی‌کار می‌شه کرد باهاش؟‌میگم می‌خوام بنویسم. می‌گه با نوشتن پول درمیاد؟ بابام می‌گه با فلسفه می‌خوای چیکار کنی؟‌می‌گم می‌خوام بنویسم. می‌گه مگه حالا چه‌قدر خوب می‌نویسی که ازش پول دربیاد؟ 
بابام می‌گفت هروقت کسی رو پیدا کردی که دوسش داشتی دیگه به چیزی فکر نکن و باهاش باش. می‌گفت هیچی بهتر از یه یار خوب نیست. مامانم می‌گفت تا دلت می‌خواد لاس بزن ولی تورو خدا عاشق نشو. 
بابام می‌گه هرکی راه خودشو پیدا می‌کنه. مامانم می‌گه به موقعش خودم یکی رو انتخاب می‌کنم می‌ذارم سر راهت جوری که نفهمی چه‌جوری عاشقش شدی.
بابام می‌گه تو قدرنشناسی. الان وقت یار داشتن نیست. مامانم می‌گه تا چهار سال دیگه هیچ‌کس رو نیار تو زندگیت.
بابام می‌گه من می‌شناسمت، تو اصلن گوش نمی‌کنی. مامانم می‌گه تو مگه چی هستی جز مخلوط مامان و بابات؟
بابام می‌گه من می‌دونستم، تو و دلتنگی برای ایران؟ تو به خاطر اون یارو می‌خوای بری. مامانم می‌گه بابات راس می‌گه. می‌گه فهمیده لابد توی تربیت تو اشتباه کرده می‌خواد جبران کنه.
بابام می‌گه تو آزادی... مامانم می‌گه ینی چی که با سه تا پسر هم‌خونه‌ای؟ 
بابام می‌گه نظر من برات مهم نیس... مامانم می‌گه بابات دیگه نمی‌تونه تورو کنترل کنه
بابام می‌گه تو نمی‌فهمی... مامانم می‌گه من می‌دونم...

من یه بابا و مامان دارم که "چون دنیاهاشون با هم فرق داشت نتونستن با هم زندگی کنن" 
گاهی فکر می‌کنم شاید اگه من زودتر بزرگ می‌شدم می‌فهمیدن که اون‌قدرها هم فرقی با هم ندارن...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من به خانوم ها احترام میگذارم ..اما هیچوقت ذهنمو دستشون نمیدم ..نه که واقعیت رو روندونن یا علمشو ندارن یا...نه! اینهورمون لعنتی ..کمی نرم رفتار میکنن ..باید از یک مرد مسن و عاقل پرسید ..چطور میشه که یه مادر همچین پیشنهادی به دخترش میده؟ من شاید اگر میشنیدم زیر ماشینی چیزی می رفتم الانم اعصابم خورد شد.....
اما هرکسی عقلش واقعیت جاری زندگی رو تشخیص میده ...میشه تا ته دنیا رفتو با فرشته هام لاس زد ..با خدام لاس زد .. آخرش لاسر خوبی میشه آدم! اینا شوخیه..این نظرو ثبت کنی نکنی ..اما خلاصه اینکه حتی این حرف که میگن بدونی چی میشی هم اشتباهه ..آدم باید حقیقت زندگیشو .. دلخواه هاش و هرچیزی که میدونه آرومش میکنه جمع کنه تا خودش همیشه لبخند بزنه وبدونه که توی لیستش چیزی برای از دست دادن نیست!..خیلی ها با سنگ پیاده رو و سیگار وبارون زندگی میکنن ..اما گریه براشون میمونه و ریه خراب و شیشه ی روبه رو..که باز خودشونو میبینن ...فیلم باکت لیست جک نیکلسون رو ببین ..چرا آدما گنگ میشن که چی هستن و باید از بقیه ساخته بشن ؟ مگه چی میشه ..من الا10 ساله به این روش زندگی میکنم و به جایی رسیدم که دوستام بهم میگن سهراب بی غم! ..دستم هنوزم خالیه ..اما می دونم که برای خودم و پیش خودم آدمه خودم بودم!نظر بابات درست تر و عاقلانه تره ..چون ظاهرا و می دونم باطنی پر تره ..تجربه به سن و خیلی چیزها نیست به کلست ..به باور آدم از خودشه ..کسی که تعادل نداره توی رفتارش ..خودش توی بهترین شرایط هم مثل سگ دست و پا میزنه ..مادر دختری دیدم که جلوی دخترش مشروب می خوره و فیلمه ....! که چی؟ آدما خودشون خودشونو می سازن ..من می دونم که هرچی باشم به درس و پول و عاطفه مربوط نمیشه ..به همه چیزایی که زندگی از من میبینه مربوط میشه .. من بین خودم و درخت تفاوت نمیگذارم ..و این نمیگذاره مغرور بشم ..و تا امروز فقط لبخند رو لب همه آوردم..که این برام خواب راحت و بی خاطره ی درد آور میاره ..
فکر و فکر وفکر آخر به قبر میرسه ..کهی یاد گرفت راحت باشه؟ کی یاد گرفت تماشا کنه ؟ کی یاد گرفت بی پروا بدوه دنبال چیزایی که عاشقشونه ...کی یاد گرفت از خودش بگذره و صدایی رو بشنوه ..کی یاد گرفت باشه؟ زنده باشه ..نه مثل موجودی که همیشه توی محیط گمه؟و وقتی که تنها.. مزه ی یک قهوه ی داغ ...تلخ تر از تنهایی از دورن نیست .. و خندیدن و نگاه کردن ...می فهمی که کسی دنبالت نمی دوه ..ارزش بعضی چیزها اینجا معلوم میشه ..و این و اون هم می گذره ..چه خوبه بسازیم چیزی که می خوایم حتی اگه نابودی روبه رو باشه! تا توی جلد دیگری زنده نباشیم .. تا حتی اگر تحقیر شدیم ..بخندیم و بدونیم که هیچ چیزی نمی تونه قوانین طبیعتو زیر پا بزاره ...چیزایی که باید اتفاق بیفته ..که ما مهره های بازیشیم ..اتفاق میفته ..حتی اگه از نور سریع تر ازش فرار کنیم ...من نویسنده خوبی هستم!:D

ناشناس گفت...

بعضی‌ وقتها به خودم میگم چی‌ میشد اگه از اول تو یک کشور دموکرات به دنیا میومدم، با یه مادر و پدر عاشق هم و خوشحال و راضی‌ از زندگی‌، و موفق! چی‌ میشد اگه کودکیم رو مثل همه بچه‌ها به دویدن و خندیدن و بعضی‌ با بقیک بچه‌ها میگذروندم.... چی‌ میشد اگه یکی‌ وقتی‌ بچه بودم به رفتارم بیشتر توجه میکرد تا بفهمه من اوتیسم دارم، به جای اینکه من از بچگی‌ هی‌ از خودم بپرسم "چرا من اینجوریم؟" و آخرش تو ۲۹ سالگی با خوندن چندا کتاب بفهمم قضیه از چه قراره! چی‌ میشد اگه وقتی‌ وارد نرجس شدم و امتحان هوش از ما گرفتن بهم نمرمو نمی‌دادن که من بفهمم از نظر مغزی یه بچه عادیم...چی‌ میشد اگه یخورده باهوشتر بودم که کنکور معماری قبول میشودم و الان معمار بودم....و کلی‌ چی‌ میشد‌های دیگه...

بد از این همه "چی‌ میشد اگه" میرسم به خاطره کلاس زبان با پدرت، و همه چیزهایی که بهمون یاد داد! و بد به خودم میگم به همه سختیاش می‌ارزید.

پدرت میگه "تو آزادی"! من میگم "تو دموکراسی رو می‌شناسی‌"! به آزادی خودت اعتماد کن و اونجا برو که می‌خوای. زندگی‌ بهت ثابت میکنه که بهترین تصمیم رو گرفتی‌.
ZARA