۱۳۹۱/۲/۲۲

ساعت دوازده دیدم یکی از اون ور خیابون می‌گه "موووووژاااااننن" تا وایسم و سرم رو بگیرم بالا جلوم وایساده بود. لیز بود.
گفتم خیلی وقته ندیدمت. گفت تو چرا اینقدر داغونی؟ منم ماهیچه‌های صورتم رو که تا اون موقع زور می‌زدن لبخند بزنن رو ول کردم یه ذره غر زدم. ولی غرهایی که زدم هیچ ربطی به داغونیم نداشت. آدما وقتی می‌پرسن "چته؟" یا "خوبی؟" یا "کاری از دست من برمیاد؟" دنبال جواب واقعی تو نیستن. منم خیلی وقته که جواب واقعی‌مو نمی‌دم. 

اومدم خونه و ولو شدم رو تختم که بخوابم. اول نیم‌ساعت آخر پدرخوانده‌ی دو رو که سه هفته‌ست دارم می‌بینم رو دیدم. عاشق مایکل شدم. مجذوبش می‌شم. فکر می‌کنم آدم باید همیشه یه مایکل کرلیونه تو زندگیش داشته باشه. پدر، برادر، یار، یا حتی کسی که می‌کشتت، فرقی نمی‌کنه ولی باید باشه. آدم باید خیلی باهوش باشه تا دشمنی مثل مایکل داشته باشه، باهوشیِ آمیخته با غرور و حماقت. حماقتی که نمی‌ذاره باور کنی که حریفت پرقدرت‌تر و باهوش‌تر از توىٔه. همون بهتر که کشته‌شی. اینجور آدما مرگ براشون راحتتر از قبول اشتباه و حماقتشونه. بگذریم.

ساعت شده بود یک‌و‌نیم. گفتم می‌خوابم تا سه‌و‌نیم. نمی‌تونستم بخوابم. تو مغزم دعوا بود. همیشه همینجوریم، وقتی توی بیداری موش می‌شم و به هزار و یک دلیل حرفمو نمی‌زنم شب حرفا میان سراغم. میریزن سرم که تو که می‌خواستی مارو زندونی کنی بیخود کردی بهمون فکر کردی. حالا فکر هم کردی چرا این‌همه وعده و وعید؟‌ چرا این‌قدر گنده‌مون کردی که دیگه توی مغز کوچیکت جا نشیم؟ راس می‌گن. انقدر بزرگ شدن که سرمو که تکون می‌دم یه‌جاشون می‌زنه بیرون و می‌خوره تو سرم. خیلی طول می‌کشه تا دوباره جاشون بدم سر جاشون. اومده بودن انتقام. خوابم نمی‌برد.

من که خوابم نبره بیخیال نمی‌شم. چشمامو بیشتر به هم فشار می‌دم و هی به خودم می‌گم "بخواب، بخواب..." نتیجه‌اش می‌شه یه وضعیتی وسط زمین و هوا، وسط خواب و بیداری. جوری که صدای سوت زدن هم‌خونه‌ای می‌پره وسط حرف آدمای توی خواب. این وضع خیلی بده. خواب دیدم رفتم تهران. پیش مامانم و عسل نشسته بودم. مامانم موهاش مشکی و فرفری بود و عسل موهاشو بلوند کرده بود. هیچی سرجاش نبود. مامانم می‌گفت ببخشید... ببخشید عصبی شدم داد زدم. خب می گفتی... 
شب باهم رفتیم بار. یه بار توی تهران. توی بار کیوان رو دیدیم. کیوان گفت بابات نیس؟ گفتم نه سر کار بود. گفت اجازه بده من شب برسونمت خونه. با ماشینم. گفتم امشب که زوده، می‌خوام صبح زود راه بیوفتم که تا شب پراگ باشم. مامانم و عسل که کیوان رو با کامبیز اشتباه گرفته بودن، شروع کردن به حرف زدن. اوضاع یکم رئال‌تر شده بود. مامانم شده بود خودش، با موهای نسکافه‌ای و صاف و آرایش و عسلی که تند و تند چشمش به دهن مامانم بود که هرچی گفت تکرار کنه. من پریدم که بگم البته کیوان صداش خوبه‌ها... تلویزیونی نیس. ولی کیوان هم انگار خوشش امده باشه از همصحبتی مامانم،‌بحث رو عوض کرد و به مامانم گفت شما کِرِم فلان رو استفاده کردین؟ یا شایدم گفت فلان دکتر رو دیدین؟ یا شایدم فلان عمل زیبایی رو کردین؟‌ تا این حرف رو زد مامانم دستشو برد سمت صورتش و گفت باید دو لایه بردارم... اینجوری مطمئن‌تره
نمی‌دونم چی شد که یهو چروک‌های پوستشو دیدم. دور چشماش... پیشونیش... صورتش پر از چروک بود. رگ‌های صورتش بیرون زده بود. شاید من یه‌دفه اونجوری دیدمش. دیگه اون آدم شوخ و شیطون و زورگو و قدرتمند نبود. پیر شده بود. خیلی پیر. انگار یه دفه برام واضح شد که چرا باهام اون‌همه خوب رفتار می‌کرد. بیدار شدم...

حالا بعد از نه ساعت گشنگی یه چیزی خوردم. هوای ابری بعد از ظهر صاف شده و خورشید داره غروب می‌کنه. نیم ساعت اول پدرخوانده سه رو دیدم. فکر نمی‌کنم امروز کاری کنم. می‌خوام ولو باشم و رویا پردازی کنم. 
مایکل هم پیر شده بود. ولی همونی بود که بود.

پس‌نوشت: الان فهمیدم امروز روز مادره... همین خوابش ما رو بس

هیچ نظری موجود نیست: