هیچکس هیچوقت نیومد بگه خب نازی تو دلت پیانو میخواد، بیا این یه
پیانوی زواردررفته! بشین بزن تا دلت واشه. هیچکس نفهمید که با این کارشون
من چهجوری به گا رفتم. اون کاست کاجِ نقرهای کلایدرمن رو که اینقدر گوش
دادهبودم خراب شدهبود. بعد آدمای احمق به جای اینکه بگن خب چه مرگته که
اینهمه اینو گوش میدی، هرهر و هارهار خندیدن که گیرمیدی به چیزی
بیخیالش نمیشیاا!ایضا پاییزطلاییِ لاچینی. اون رو که اصلا تا شبا گوش
نمیدادم و دوتا قطره اشک نمیریختم خوابم نمیبرد. کسی اومد بگه خرت چند؟
بعدن که عمو واسه بچههاش پیانو خرید و اونا هم ازونجا که خیلی باهوش و قدردان زحمات پدر و مادر بودن شروع کردن به پیانیست بودن، من فقط لبامو میجویدم. میگفتن بزنین بچهها ما هم بشنویم. یهجوری هم به من نگاه میکردن که اصن تو هیچوقت هیچی نمیشی. کسی فهمید من وسط پیانیست بازی اونا رفتم تو اتاق و نشستم به زارزار گریه؟ به خدا اگه کسی فهمیده باشه من نیستم.. بس که این بچهها هنرمند بودن.
بعدن که عمو واسه بچههاش پیانو خرید و اونا هم ازونجا که خیلی باهوش و قدردان زحمات پدر و مادر بودن شروع کردن به پیانیست بودن، من فقط لبامو میجویدم. میگفتن بزنین بچهها ما هم بشنویم. یهجوری هم به من نگاه میکردن که اصن تو هیچوقت هیچی نمیشی. کسی فهمید من وسط پیانیست بازی اونا رفتم تو اتاق و نشستم به زارزار گریه؟ به خدا اگه کسی فهمیده باشه من نیستم.. بس که این بچهها هنرمند بودن.
ولی خب اینا مهم نیس. مهم
اینه که من آیندهی خوبی داشته باشم. الان چهارسالی میشه که من و آیندهام
رو مثل خری که به گاری میبندن به هم بستن. بار گاری هم فقط درس و درس و
درس. گاری رو به کجا دارم میکشم؟ خودشون هم نمیدونن. فقط برو.
اون موقع که اسم ترمه رو واسم انتخاب کردن نگفتن این بچه ایرانیه، همهچیش ایرانیه. برداشتنم آوردن اینسر دنیا که ببندنم به یه گاری که فقط بارِ سنگینش نصیب منه، باری که از روی عادت میکشم. باری که شاید به مقصد که برسه منقضی شده. حالا همین بار رو میزنن تو سرم. میگم من ترمهام، ترمهی ایرانی. دلم هویتم رو میخواد. میخوام برم جایی که ازش اومدم. میگن تو فعلن بارت رو بکش. این بار از همهچیز مهمتره. چرا قدر نمیدونی که یه همچین باری بهت دادیم؟ میدونی چندتا خر مثل تو در حسرت داشتن این بارن؟
خلاصه اینکه هیچی مهم نیست. نه پیانو، نه نقاشی، نه دلتنگی، نه تنهایی. مهم منم و درسم و آیندهای که پیوندمون رو تو آسمونا بستن. آیندهی من خیلی درخشانه. البته شاید بود. شاید وقتی فلسفه رو به فیزیک و مهندسی ترجیح دادم اولین تَرَک رابطهی من و آیندهام پیدا شد. دلم شد هووی آیندهام. خب ولی هنوزم آیندهام درخشانه. شاید نه خیلی، ولی هست. میشم ترمهی ایرانیِ خارج درسخوندهی فیلسوفِ زبانبَلَدی که هیچوقت جواب دلتنگیاش و تنهاییهاش رو نگرفت، هیچوقت هم عادت نکرد به پیانو نداشتن، به نفهمیدن آدما. فقط یاد گرفت بار بکشه. بارِ یک آیندهی درخشان
اون موقع که اسم ترمه رو واسم انتخاب کردن نگفتن این بچه ایرانیه، همهچیش ایرانیه. برداشتنم آوردن اینسر دنیا که ببندنم به یه گاری که فقط بارِ سنگینش نصیب منه، باری که از روی عادت میکشم. باری که شاید به مقصد که برسه منقضی شده. حالا همین بار رو میزنن تو سرم. میگم من ترمهام، ترمهی ایرانی. دلم هویتم رو میخواد. میخوام برم جایی که ازش اومدم. میگن تو فعلن بارت رو بکش. این بار از همهچیز مهمتره. چرا قدر نمیدونی که یه همچین باری بهت دادیم؟ میدونی چندتا خر مثل تو در حسرت داشتن این بارن؟
خلاصه اینکه هیچی مهم نیست. نه پیانو، نه نقاشی، نه دلتنگی، نه تنهایی. مهم منم و درسم و آیندهای که پیوندمون رو تو آسمونا بستن. آیندهی من خیلی درخشانه. البته شاید بود. شاید وقتی فلسفه رو به فیزیک و مهندسی ترجیح دادم اولین تَرَک رابطهی من و آیندهام پیدا شد. دلم شد هووی آیندهام. خب ولی هنوزم آیندهام درخشانه. شاید نه خیلی، ولی هست. میشم ترمهی ایرانیِ خارج درسخوندهی فیلسوفِ زبانبَلَدی که هیچوقت جواب دلتنگیاش و تنهاییهاش رو نگرفت، هیچوقت هم عادت نکرد به پیانو نداشتن، به نفهمیدن آدما. فقط یاد گرفت بار بکشه. بارِ یک آیندهی درخشان
بهونهی همهی اینا انگشترِ آبیِ یاسی بود و پاییزطلاییِ همزمان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر