۱۳۹۱/۲/۲۸

من و گاو مش رمضون

بچه که بودم زیاد مریض می‌شدم. اینقدر رفتم بیمارستان کودکان و اومدم که بوی اون‌جا هنوز تو دماغمه و صدای جیغ بچه‌هایی که باید آمپول می‌زدن توی گوشم. هرچی می‌خوردم بالا می‌آوردم. مامان‌بزرگم دیگه دستش اومده بود. وقتی همه می‌نشستن پشت میز چوبیِ پایین و مثلا خورشت قیمه می‌خوردن، من می‌نشستم روی پله‌های سنگی سرد و سفید آشپزخونه و کته‌شوید می‌خوردم با ماستی که مامان‌بزرگم با شیر گاو مش‌رمضون درست کرده بود. من ماست دوست داشتم. بهم می‌گفتن خاله‌ماستی. 5-6 سالم بود که مامان‌بزرگم می‌گفت تو یا باید زنِ یه ماست‌بند بشی یا صاحاب یه گاوداری. یادم نمیاد اول کدومشون مرد، مش‌رمضون یا گاوش. ولی دیگه خبری ازون ماستایی که مامان‌بزرگم توی سطل می‌ریخت و می‌ذاشت توی موتورخونه نبود. ولی من شاید تنها کسی بودم که همش یاد مش‌رمضون و گاوش می‌کردم. 
بابام هنوز می‌گه بزرگ کردن موژان خیلی سخت بود. اگه ازش بپرسن چرا می‌گه هیچی نمی‌خورد. هیچی دوست نداشت. الانش رو نگاه نکنین. چیزی جز جوجه‌کباب و پیتزا نمی‌خورد. این تنها خاطره‌ایه که از بچگی‌های من داره. وقتی این رو می‌گه من یاد اون روز ظهری می‌افتم که خورشت بادمجون درست کرده بود و من صورتمو کج و کوله می‌کردم که این چیه آخه؟‌من نمی‌خوام. بابام هم همین‌طور که داشت خورشت رو توی ظرف می‌ریخت داد زد که آخه تا حالا خوردی؟‌ این تصویر توی ذهنم خیلی واضحه. حتی اون قابلمه رو هم یادمه. شاید چون شبیه هیچ قابلمه‌ی دیگه‌ای نبود. گرد بود و آهنی. دسته نداشت. درش هم نداشت. درش یه‌جوری چفت می‌شد که یا باید با دست بازش می‌کردی یا قاشق می‌نداختی زیرش. بابام غذای منو معمولا توی این قابلمه می‌ریخت و می‌ذاشت توی یخچال که از مدرسه که برگشتم گرمش کنم. منم هیچوقت یاد نگرفتم چه‌جوری با این قابلمه و درش برخورد کنم. انقدر دستم سوخت که بزرگتر که شدم یاد گرفتم بندازمش ته کابینت که یادمون بره داریمش. ولی بابام همیشه پیداش می‌کرد. هنوزم باید بین اسباب اثاثیه‌مون باشه توی ایران، البته اگه مامان‌بزرگم پیداش نکرده باشه. اگه پیداش کرده باشه احتمالا به سرتاپای قابلمه یه نگاهی انداخته و گفته چه اندازه‌ی خوبی. حیفه این‌جا توی این جعبه‌ها بمونه. بعدم بردتش و به یه زخمی زدتش. لابد. 
اون‌روز بادمجونا رو خوردم ولی مثل عذاب بود برام. هروقت چیزی می‌خوردم که دوست نداشتم یا برام ناشناخته بود صورتم هزارجورِ ناجور می‌شد. بابام حرص می‌خورد. انقدر حرص خورد که هنوزم یادشه. منم یادمه. ولی واسه من عذاب بود. بعدِ تعریف‌کردن این داستان واسه ملت هم یه آه می‌کشه و می‌گه "تا گوساله گاو شود..." منم لبخند می‌زنم و به جماعت می‌گم: خب، چایی بریزم؟
حالا خیلی چیزا عوض شده. غذا می‌خورم، ادا در نمیارم که بابام حرص بخوره. معده‌ام هنوز درست نشده ولی. اما توی خانواده‌ی ما هروقت مشکلی پیش میاد، می‌گن "ایشالا درس می‌شه". اگه یه بحثی باشه و کل خانواده پشت یه میز گرد نشسته باشن بعد از طرح مسئله احتمالا می‌شه تصور کرد که یکی از بزرگترها همینطور که داره بلند می‌شه از پشت میز بگه "ایشالا درس می‌شه" و همه هم پشت سرش ایشالا‌گویان بلند شن و برن دنبال توکّلشون. مامان‌بزرگم وقتی می‌گفتم که خونم فلان و معده‌ام بهمان گفت موژان‌جان "مُخت" رو سالم نگه‌دار بقیه‌اش درست می‌شه! اشکالی نداره حالا بخور قرصاتو دیگه ما هم می‌خوریم! بعدم که چرا حال نداری؟‌تو همیشه به ما انرژی می‌دادی که. همیشه می‌گفتیم موژان غر نمی‌زنه. حالا این چه وضعیه؟ خلاصه که هزارجور چرا و اما ولی تهش همه‌چیز با یه ایشالا گفتن درست می‌شه. 
گاو مش‌رمضون زود مرد. شاید اگه هنوز زنده بود با هم یه زندگی تشکیل می‌دادیم. نه من لازم بود بهش توضیح بدم که چرا دیگه حال ندارم قربون صدقه‌اش برم و باهاش برقصم و موقع دوشیدنش آواز بخونم، نه اون ناله می‌کرد و می‌گفت من این‌همه بهت شیر دادم حالا بذار روت لم بدم. زندگی خوب و آرومی می‌تونستیم با هم داشته باشیم. حیف

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نمیدونستم معدت مشکل داره :)

! !!