۱۳۸۹/۴/۲۲

بعد از این همه وقت، حرف‌زدن با کسی که به قولِ خودت تمامِ زندگیته ؛حس غریبی داره
این که ببینی در نبودِ تو چه‌قدر بزرگ شده... اون صدای زیر و جیغ‌جیغیش حالا بزرگ شده... صدا شده... صدای یه نوجوون...
حس عجیبیه وقتی می‌بینی اون‌قدرها هم که فکر می‌کردی بچه نیست... وقتی با جوابای عاقلانه به سوالای ابلهانه‌ات غافل‌گیرت می‌کنه
می‌گم چی‌کار می‌کنی تابستون؟ می‌گه: "کلاس می‌رم، یوگا، انگلیسی، فرانسه؛ سنتور..." و من یادِ چند سال پیشِ خودم می‌افتم که اگه نه سنتور، پیانو می‌زدم و اگه نه فرانسه، آلمانی می‌خوندم. یه‌هو به سرم زد که چه‌قدر مامان و بابام در عینِ این‌که کاملا با هم در تناقض‌اند، شبیه هم‌اند....

ولی با همه‌ی این بزرگ شدن‌ها، وقتی می‌گه "مامان این‌جاس. می‌خوای باهاش حرف بزنی؟"، وقتی با جواب "نه"ای که می‌شنوه شروع می‌کنه سوال کردن که "چرا قهرین؟ چرا سراغِ ما رو نمی‌گیری؟ چرا به من نمی‌گی؟ ...."، انگار نمی‌شه توضیح داد... نمی‌شه مغز یه دخترِ 12 ساله رو با فکرایی که دارم و چیزهایی که دیدم یا انتظار داشتم و ندیدم، پر کرد....

با همه‌ی اینا... هرکی باید یه خواهر کوچیک داشته باشه... حتی اگه یه دنیا بینشون فاصله باشه... حتی اگه ناتنی باشه... حتی اگه دوسال یه‌بار صدای هم رو بشنون و سنِ هم‌دیگه رو به یاد نیارن...
این یه اجباره...