۱۳۹۰/۹/۵

دلم تنگه واسه همه‌چیزهایی که تو ایران داشتم و نداشتم. دلم تنگه واسه آدم‌های مزخرفی که توی کوچه و خیابون چرت و پرت می‌گن. واسه مغازه‌های دریانی. واسه پارک لاله... جمشیدیه ... حتی اون پارک کوچولوی روبه‌روی خونه‌مون.... 
دلم واسه پرسه‌زنی تو خیابون ولیعصر بعد از دیدن یه فیلم نسبتا خوب توی سینما عصرجدید؛ همینطور که نم‌نم بارون هم میاد تنگه.
چه وضعیتیه درس کردن برامون؟‌این چه وضع بی‌خانمانیه که ما داریم آخه؟ هیچ‌جا خونه نیس. هیچ‌کس هم‌زبون نیست. هیچ‌کس هم‌خون نیست. 
راهی نداریم جز چنگ زدن به غذا و فیلم و موسیقی ایرانی برای فرار ازین تنهایی. فرش با طرح ترکمن و رومیزی قلم‌کار ... دور و برم رو پر کردم از هرچیزی که یه رنگ و بویی از ایران داره... کتاب... فروغ و سهراب و شاملو و مشیری... ولی این چاردیواری خوب و مهربون فقط به فراموشی کمک می‌کنه. وفتی تو همین چاردیواری با فرهاد داد می‌زنی که "ای زندگی... بیزار از توام... بیزار از این عالم..." فقط برای یک لحظه فراموش می‌کنی که بیرون این در هیچ‌کس زبونت رو نمی‌فهمه... هیچ‌کس دردتو نمی‌فهمه...
نتیجه که با انار و قهوه‌ترک و سیگار و مرغ سحر فقط فرار می‌کنی... فقط فرار می‌کنی....  

۴ نظر:

Karameh گفت...

بهتر از این نمی تونستی بنویسی اون لحظه ها رو. درد مشترکه. فریادش کن...

www.iranianspot.blogspot.com گفت...

همینجوری یهو از وبلاگم زدم رو وبلاگ بعدی، رسیدم به نوشته های تو، دقیقا همین حسی که من الان دارم. خوشحال میشم به من هم سر بزنی.

ناشناس گفت...

یه روز خوب میاد ..
که به زور فاصله نگیریم ...!!
که به زور جدا نشیم ...! !
که..لبخند هزینه بردار نباشه!
که بدونیم ...فاصله داریم ...
که بدونیم چطور ..
چطور روزهای خوب رو آرزو نکنیم!!!
..و براش تلاش کنیم ...!
که بدونیم چرا فاصله داریم ..
که بفهمیم جرا لبخند هزینه برداره!!
که بدونیم چطور ..
که بفهمیم چرا ...

Fatemeh گفت...

جشماتو ببند جاهامون عوض. چطوره؟